اعتماد کردن به فرزندان خود
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام
می خواست به خانه خود بازگردد...
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس
گرفت و گفت:پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به
خانه بازگردم،ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم
او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ
به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از
دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید
او با ما زندگی کند !
پدرش گفت : پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو
بوجود آمده است.ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در
شهر پیدا کند...! پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند !
آنها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.
ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی
ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی...
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر
چیزی نشنیدند... چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد
که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها
مشکوک به خودکشی هستند !
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای
شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد : پسر آنها یک دست و
یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!
هنرمند و نویسنده نادان ، از هر کشنده ای زیانبارتر است ...
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به
محل درس و بحث نهاد ...
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند
که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت ...
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده
تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت
نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود ...
یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود
در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز
آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و
نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما
یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد...
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی
از او دور شد ...
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او
را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان
های دیگر کرد ، روانش شاد ...
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : هنرمند و
نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است
سعی و تلاش کنیم تا در زندگی نیکدل باشیم.
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده
و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را
گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را
جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد
میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواه !
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در
دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی
بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول
یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که
او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا
نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و
بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه
را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند
سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم
از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی
تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!
کودکان همیشه راستگویند!
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد میداد.
یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب
بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ? تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت
او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ...
تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو میتونی جواب صحیح
بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب
دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی میدید دوباره شروع کرد به حساب کردن
با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند
تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود
که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد 4 تا !!!
نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی
رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای
همین نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده
و چشمهای برقزده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه
و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر میرسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد.
و پسر با تامل جواب داد : 3تا
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش
او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر
پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب
بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد : 4 تا !!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟
آخه چطور؟!
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! برای اینکه من
قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟
بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم.
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا میدونی چه کارت دارم؟ میخواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیلگیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام دادهام، به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت: میخواهی اما نمیتونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه.
اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگوید: همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.
منبع persian star
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید؟!