میریخت ...
چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان میریخت .... حیف ...!
حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست ....
حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....
میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....
زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :
« همدان »
شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .
همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد
مرد بود
این را مرد بزرگی گفته است
مرد بزرگی به نام مادر ما
وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....بقیشوببین...
کارو مرد
چگونه می توان در قرنی که زندگی انسانی و وجدان انسانی ? هیچ نیستند ? جز
فصلی از افسانه های از یاد رفته باستانی ? حکایت زندگی یک فرد را – چه نام
آور چه گمنام – روایت کرد؟....
در قرنی که هر ماسه تک افتاده اش ? مظهر حماسه ی یک زندگی انسانیست ...
در قرنی اینچنین ? دیگر انسان کیست؟... انسان چیست؟... چکاره است.... که
سرنوشتش چه باشد؟!...
اما با تمام این احوال مگر می توان خاموش نشست؟!
مگر می توان فریاد زمانه را ? در گلوی زمین شکست؟!
مگر می توان به جرم پستی روزگار ? زندگی را بر چوبه دار نامرئی انوار آفتاب ?
این مشعلدار کاروان تیره بختان روزگار ? به دار آویخت؟!....
و مگر نمی توان سرنوشت یک قرن را ? با سرنوشت یکی از فرزندان آن قرن – چه نام
آور و چه گمنام به هم آمیخت؟!...هان؟!
مگر نمی توان؟!.....
........
................
گرسنه بود.....
شکمش را نمی گویم...
روحش ? گرسنه بود .......
چه مانعی داشت؟
همه افراد خانواده ها رفتنی هستند....
این قانون جنایت بار طبیعی ? تشکیل خانواده ها ... بچه پس انداختن ها و برای
فردای سنگرهای گمنام? قربانی ساختن ها ? باید تا زمان هست و زمین – تا سلامتی
– باقیست ? ادامه داشته باشد....
کارو بخواب.....آسوده بخواب........عمری سنگها تخت خواب راحت تو بوده اند
بگذار عمری تو گهواره آنها باشی...... بخواب کارو
مرگ ما هیگیر ...
آسمان میگریست....
و بادها ، شیون کنان فریاد میکشیدند : بریز !... ای آسمان ، اشک بریز ! بریزکه هر یک قطره اشک تو در بیکران زمین ، ستونی بر بنای زندگیست .
و آسمان میگریست .... میگریست...
در پهنه کران ناپدید آسمان ، جز ناله ی زائیده از بر آشفتگی اشکهای بی امان و عصیان ابرهای سرگردان خبری نبود ...
و دریا ، در کشاکش انقلاب امواج دیوانه ، همچنان حماسه ی بی پایان مرگ صیادان بی پناه را ، میسرود ...
و در ساحل سرسام گرفته ی دریای بیکرانه ، ماهیگیر ، تور پاره پاره به شانه ، خود را برای یک سفر شوم شبانه ، آماده میکرد ...
آسمان میگریست ...
و ماهیگیر ، اسیر قهر آشتی ناپذیر آسمان ها ! قهری که از یک مرگ نابهنگام داستانها داشت تور صد پاره ی خود را – بقصد درو کردن ماهی - بدل هزار پاره ی دریا میکاشت ...
ساحل ، از ساعت ها پیش ، در ظلمت یک مسافت طی شده ، گم شده بود .
و آنطرفتر ساحل ، در تنگنای یک کلبه ی محقر ، هماغوش با یک زندگی فراموش شده ی مطرود ، دست کوچک دختری چهارساله ، و دیده نگران همسری با نگاه تب آلود ، نگران بازگشت ماهیگیر بود ...
آسمان میگریست ...
و هنگامی که ماهیگیر ، بخاطر نان خانواده ی مختصری که داشت ، پای شکننده ی مرگ را بزنجیر امواج دریا مست می بست ...
در آنطرف ساحل ، سکوت کلبه ی ماهیگیر را ، ناله ی شبگیر دختر چهارساله اش ، آهسته در هم شکست :
دخترک در حالیکه بانگاه نگران ، در چهارسوی کلبه ، پی پدر خویش میگشت : با ناله ای حزین از مادرش میپرسید که : مامان ... باباجونم ... برنگشت ؟!
در حقیقت او پدرش را نمی خواست ...
او ماهی کوچکی را میخواست که پدرش هر شب – پس از مراجعت از سفر های شبانه دریا ، به او ، بدختر نازنینش ، هدیه میکرد ...
وتا سپیده ی صبح ، دخترک بینوا ، بانگاه بیگناه ، پی باباجونش میگشت .
و تا سپیده ی صبح ، باباجون دخترک ، ماهیگیر بی پناه ، از دریا برنگشت ...
چند ساعتی بود که دیگر :
آسمان نمیگریست ... و دریا خاموش بود ...
بادهای سرگردان خوابیده بودند ...
طوفان هم خوابیده بود ...
و آفتاب ، ساعتها پیش ، طومار حکومت شاعرانه ی ماه را ، در بسیط افلاک ، در هم نوردیده بود ...
و از ساعت ها پیش ، همسر تیره بخت ماهیگیر ، دختر چهارساله اش بدوش در بسیط ساکت و ماتم زده دریا ، ساحل بساحل ، سراغ همسر گمشده اش را میگرفت ...
و دریا در مقابل اثغاثه ی زن تیره بخت ، بطور وحشتناکی ، لال شده بود ...
و سه روز و سه شب .... پی ماهیگیر گشتند ... تا آنکه :
غروب سومین روز ، لاشه ی یخ بسته ی او را ، لا بلای کفنی پاره پاره که در قاموس ماهیگیران تورش می نامند ، در گوشه ی ناشناسی از سواحل آشنا ، یافتند ...
و در بساط او ، همراه با جسدش ، جز یک ماهی کوچک که لابلای مشت یخ زده اش جان میکند ، هیچ نیافتند .
و ماهیگیر مرده بود .....
پایان
من همان قدر از شرح حال خودم رم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کردهام
اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه? خوانندگانست باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش دستی بکنم مثل این است که برای جزییات احمقانه? زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچه? چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیده? خود آنها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازه? اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینه دوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکته? برجستهای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت رو به رو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و روسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیان آوری پذیرفته شدهاست روی هم رفته موجود وازده? بی مصرفی قضاوت محیط درباره? من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.