پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز دوست همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
*************************
ما: بچه های کارتون های سیاه و سفید
ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام ما چیپس نداشتیم که بخوریم حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم ما ویدیو نداشتیم ما ماهواره نداشتیم ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است ما خیلی قانع بودیم به خدا
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند عاشق که می شدیم رویا می بافتیم موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند ما خودمان خودمان را شناختیم بدنمان را جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم هیچکس یادمان نداد
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند و هیچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند
|