آی آدمها
که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دایم دست و پای میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتید دست ناتوانی را
امسال تعطیلات تابستان برای شرکت در یک کارگاه اموزشی رشته ی خودم به دانشگاه صنعتی اصفهان رفتم استادمان پرفسور ال یان هامبورگ استاد دانشگاه امستردام هلند بود انچنان شیفته ی تدریس این استاد شدم که دوست داشتم تا اخر عمر شاگرد ایشان باشم به همین خاطر از دوستم که فرصت مطالعاتی خود را نزد ایشان در هلند گذرانده بود راهنمایی خواستم تا بتوانم به خارج رفته و در انجا تحصیل کنم به خاطر اینکه تعلق خاطر خود را از جامعه خود قطع کنم وبلاگی که در ان به ریشه یابی مشکلات روستای برزنون از دیدگاه فکری خود می پرداختم را حذف کردم و عزم خودرا جزم کرده و تصمیم به رفتن از این کشور گرفتم و خود را برای همه چیز اماده کردم یا مرگ یا رسیدن به هدف
اما به محض اینکه به روستای خود برگشتم انگار خودرا متعلق به یک جامعه دیگر یافتم به ناگاه به یاد سخنی از جناب طالبی سرپرست دانشگاه پیام نور سرولایت افتادم که می گفتند ما بچه های کویر از کنار کوره های اجرپزی رد می شویم و خود به چشم خود می بینیم که اطفال خردسال که اکثریت انها از اقوام خودمان هستند به کارهای سخت مشغولند ولی یک فردی که در محیط شهری زندگی می کند شاهد خوشگذرانیها ی جوانان و کودکان جامعه خود می باشد
اری زندگی به انسان درسهایی می دهد که در هیچ دانشگاهی تدریس نمی شود و تصمیماتی که انسانها می گیرند وابسته به شرایط خاص انهاست نمی دانم به عنوان نقطه ضعف خود معرفی کنم یا نقطه قوت اما انچه که هست این می باشد که وابستگی به وطنمان و قرار گیری درد روستا درکنار دردهایمان از انرژی ما کاسته و انچنان که بقیه تصمیم می گیرند و به ان می رسند ما نمی توانیم به تصمیمات خود برسیم
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر