می
دانم عشقت آنقدر بزرگ است که حتی اگر به هم نرسیم که نمی رسیم می توان با
پرتوی نوری از آن که از اندیشه های تو زاده می شود نگاه دوباره یی به دنیا
انداخت نگاهی که مرا به عشق رساند ... آری خیال تو عشق را به من آموخت ...
آموختم چگونه می توان شب های بسیار بهارُ تابستانُ پائیزُ زمستان را بیدار
ماندُ از یک - زن - نوشت ...
بگذارید
اعتراف کنم که گاهی از شوکت نامت به خودم برای این عاشقی مقدس می بالم که
انتخابم در این گردابه ی سیاهی دخترکی بود که بسی می ستایمش ... دخترک
کوچکی که شعله ی عشق بزرگی را در سینه ی من آتش زد و آموخت که چگونه می
توانم آدم ها را دوست داشته باشم ... چگونه می توانم خیابان های سیاهُ دود
الود را سپید ببینم ... دوستت دارم ای خیال که در کنارت آموختم چگونه می
توان حرف شاملوی بزرگ را به عمل درآورد ...
با این همه
- ای قلب در به در -
از یاد مبر که ما
- من و تو -
عشق را رعایت کردیم?
از یاد مبر که ما
- من و تو -
انسان را رعایت کردیم?
خود اگر شاه کار خدا بود یا
نبود.
(احمد شاملو)