روزی مردی به پسرش گفت: برای تو همسری پیدا کردم، پسر با دلخوری گفت، ولی پدر من میخوام با دختری ازدواج کنم که دوستش داشته باشم، پدر کمی مکث کرد و با خونسردی گفت،ولی پسرم دختری که برایت در نظر گرفته ام دختر بیل گیتس است، پسر با تعجب گفت: ولی مردی مثل بیل گیتس دخترش را به کسی مثل من که حتی شغلی ندارم نمیدهد، پدر گفت اگر تو قبول کنی که با دختر بیل گیتس ازدواج کنی، میتوانی بقیه ی کارها را به من بسپاری تا همه چیز را درست کنم، پسر اندکی تامل کرد و گفت باشد،اگر اینطور است میپذیرم، مرد با خوشحالی از خانه خارج شد و به سمت محل کار بیل گیتس حرکت کرد، به آنجا که رسید بعد از کلی بحث و اصرار توانست بیل گیتس را ملاقات کند، وقتی رو بروی بیل گیتس قرار گرفت به او گفت: پسر من مایل است با دختر شما ازدواج کند، بیل گیتس لبخند مودبانه ای زد و گفت: دختر من با کسی ازدواج میکند که شغل بالایی داشته باشد، شغل پسر شما چیست؟ مرد اندکی تامل کرد و گفت: پسر من در کمپانی فراری مسئول فروشه، بیل گیتس میگه باشه، اگه اینطوره میپذیرم، ولی شما باید به من ثابت کنی که پسرت مسئول فروشه کمپانیه فراریه تا من با دخترم صحبت کنم که بیاد و پسر شما رو ببینه، مرد قبول میکنه و به سمت کمپانیه فراری حرکت میکنه و باز هم با کلی اصرار مدیر کمپانیه فراری رو میبینه، مرد به مدیر کمپانیه فراری میگه پسرم میخواد بیاد در کمپانیه شما و مسئول فروش بشه، مدیر کمپانی به مرد میگه ولی ما خودمون مدیر فروش داریم، مرد میگه ولی پسر من داماد بیل گیتسه، مدیر کمپانیه فراری میگه: باشه، اگه اینطوره میپذیرم و به این ترتیب مرد هم شغل مناسبی برای پسرش پیدا میکنه و هم همسر مناسبی.
ارسال شده در
88/6/23:: 3:11 عصر
توسط جواد ابراهیم پور