صدفی به صدف دیگر گفت : درد زیادی در درونم احساس می کنم .دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای اسمان و زمین را که من هیچ دردی را در خود ندارم خوب هستم و سلامت . در همان لحظه خرچنگی از انجا عبور می کرد و صحبت انها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله تو کاملا خوب و سلامتی " اما دردی که همسایه ات را می ازارد مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از ان بی بهره ای