فردی از خدا خواست بهشت و جهنم را نشان اش بدهد . خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود
که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه ، نا امید و در عذاب
بودند .
هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ، ولی دسته ی قاشق ها از بازویشان بلندتر
بود ، طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .
او به اتاق دیگری که درست مثل اولی بود وارد شد . دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان
قاشق های دسته بلند و ...
ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند !
آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شاد اند ، در حالی که در اتاق دیگر بدبخت
هستند ، با آنکه همه چیزشان یکسان است ؟
خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را
تغذیه کنند . هرکسی با قاشق اش غذا در دهان دیگری می گذارد ، چون ایمان دارد کسی
هست در دهانش غذائی بگذارد .
آن لاندرز