کارو مرد
چگونه می توان در قرنی که زندگی انسانی و وجدان انسانی ? هیچ نیستند ? جز
فصلی از افسانه های از یاد رفته باستانی ? حکایت زندگی یک فرد را – چه نام
آور چه گمنام – روایت کرد؟....
در قرنی که هر ماسه تک افتاده اش ? مظهر حماسه ی یک زندگی انسانیست ...
در قرنی اینچنین ? دیگر انسان کیست؟... انسان چیست؟... چکاره است.... که
سرنوشتش چه باشد؟!...
اما با تمام این احوال مگر می توان خاموش نشست؟!
مگر می توان فریاد زمانه را ? در گلوی زمین شکست؟!
مگر می توان به جرم پستی روزگار ? زندگی را بر چوبه دار نامرئی انوار آفتاب ?
این مشعلدار کاروان تیره بختان روزگار ? به دار آویخت؟!....
و مگر نمی توان سرنوشت یک قرن را ? با سرنوشت یکی از فرزندان آن قرن – چه نام
آور و چه گمنام به هم آمیخت؟!...هان؟!
مگر نمی توان؟!.....
........
................
گرسنه بود.....
شکمش را نمی گویم...
روحش ? گرسنه بود .......
چه مانعی داشت؟
همه افراد خانواده ها رفتنی هستند....
این قانون جنایت بار طبیعی ? تشکیل خانواده ها ... بچه پس انداختن ها و برای
فردای سنگرهای گمنام? قربانی ساختن ها ? باید تا زمان هست و زمین – تا سلامتی
– باقیست ? ادامه داشته باشد....
کارو بخواب.....آسوده بخواب........عمری سنگها تخت خواب راحت تو بوده اند
بگذار عمری تو گهواره آنها باشی...... بخواب کارو