میریخت ...
چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان میریخت .... حیف ...!
حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست ....
حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....
میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....
زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :
« همدان »
شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .
همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد
مرد بود
این را مرد بزرگی گفته است
مرد بزرگی به نام مادر ما
وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....بقیشوببین...