بیگانه ؛نوشته ی آلبر کامو : سرگذشت بظاهر عادی یک انسان بیگانه با دنیای امروز است . مردی که در مراسم خاکسپاری مادرش سوگواری نمی کند چرا که مرگ را می شناسد .زندگی برای این مرد یک روال عادی و کسالت بار نیست ؛ اما تمامی زوایای این روند برای او از پیش تعیین شده و شناخته شده است ؛ گویی که یک بار دیگر این زندگی را آزموده است . او بر خلاف سایرین نقش بازی نمی کند و در بازی همگانی زندگی شرکت نمی جوید . شخصی ست غیر قابل تصور و نا شناخته برای اطرافیانش ، که متهم است به بی تفاوتی و جنایت نادیده انگاشتن روز مره گی های زندگی .
یکی از عبارتهای مجذوب کننده این کتاب بدین صورت به تصویر کشیده شده است :
" شب ، ماری آمد پیشم و ازم پرسید که آیا دلم می خواد باهاش ازدواج کنم ؟ گفتم که این به حالم توفیری نمی کند و اگر خوش دارد می توانیم ازدواج کنیم . آن وقت می خواست بداند که آیا دوستش دارم ؟ مثل یک دفعه ی پیش جواب دادم که این معنایی ندارد و بی گمان دوستش ندارم . گفت پس چطور باهام ازدواج می کنی ؟ برایش توضیح دادم که این هیچ اهمیتی ندارد و اگر او دلش می خواهد می توانیم ازدواج کنیم . "
آلبر کامو نویسنده ی توانای این داستان در شرح این کتاب چنین می نویسد :
" در جامعه ی ما هر آدمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید ، خودش را در معرض این خطر می اورد که محکوم به مرگ شود ؛ مرادم از آن گفته جز این نبود که قهرمان کتاب محکوم می شود ، زیرا در بازی همگانی شرکت نمی کند . بیدن معنی او با جامعه ای که در آن می زید بیگانه است . در حاشیه ، در کناره ی زندگی خصوصی منزوی و لذت جویانه پرسه می زند ...
اگر آدم از خودش بپرسد که مورسو ( شخصیت اول داستان ) ازچه باره در بازی همگانی شرکت نمی کند ، پاسخش ساده است : مورسو از دروغ گفتن سر باز می زند ؛ دروغ گفتن نه تنها آن است چیزی را که راست نیست بگوئیم بلکه همچنین و بویژه آن است که چیزی را راست تر از آنچه هست بگوئیم . بنابراین ، آدمی چندان بر خطا نیست که در بیگانه سرگذشت انسانی را بخواند که بدون هیچ گونه نگرش قهرمانانه می پذیرد که جانش را بر سر راستی بگذارد . "
این داستان اگر چه بظاهر بسیار معمولی ست و شاید هزاران بار آن را شنیده یا خوانده باشید ؛ اما طوری ساخته و پرداخته شده است که شما را مجذوب به ادامه ی آن می سازدبطوری که در پایان شاید به جرات بتوان گفت شما نیز بیگانه خواهید شد