فرخنده سالروز ثبت اکمال دین، اتمام نعمت، طلوع ، استمرار ولایت بر
خورشید عالمتاب هستی مهدی موعود(عج) و شما پیروان بر حقش
مبارکباد
روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر بیسواد
در یک کشتی با هم کار میکردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا میرفت و به
حرفهای او گوش میداد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: آیا درس زمین شناسی
خوانده است؟ پیرمرد پاسخ داد: نه. ناخدا گفت: پس تو یک چهارم عمر خود را
از دست دادهای. پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود میرفت با
خودش به این فکر میکرد که ناخدا فرد تحصیلکردهایست و حتماً چیزی که در
مورد آن صحبت میکند واقعیست. پس من یک چهارم عمرم را از دست دادهام.
شب بعد ناخدا از او پرسید: در مورد علم هواشناسی چیزی میدانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو نیمی از عمر خود را از دست دادهای.
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا پرسید: آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی میدانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو سه چهارم عمر خود را از دست دادهای.
پیرمرد
آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا
رفت و از او پرسید: در مورد علم شناشناسی چیزی میدانی؟
ناخدا: نه! شناشناسی؟
پیرمرد: بله. پس تو تمام عمر خود را از دست دادهای، چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ.
اکثر
اوقات ما انسانها همانند ناخدا هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد
میپنداریم. به تحصیلات، شغل، مقام، دانستهها و تجربیات خود میبالیم و
فکر میکنیم دیگر به مشکلی بر نخواهیم خورد. در حالی که روزی ممکن است
قایق ما هم به صخره برخورد کند و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.
دیگران را کوچک نشماریم
روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر بیسواد
در یک کشتی با هم کار میکردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا میرفت و به
حرفهای او گوش میداد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: آیا درس زمین شناسی
خوانده است؟ پیرمرد پاسخ داد: نه. ناخدا گفت: پس تو یک چهارم عمر خود را
از دست دادهای. پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود میرفت با
خودش به این فکر میکرد که ناخدا فرد تحصیلکردهایست و حتماً چیزی که در
مورد آن صحبت میکند واقعیست. پس من یک چهارم عمرم را از دست دادهام.
شب بعد ناخدا از او پرسید: در مورد علم هواشناسی چیزی میدانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو نیمی از عمر خود را از دست دادهای.
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا پرسید: آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی میدانی؟
پیرمرد: نه
ناخدا: پس تو سه چهارم عمر خود را از دست دادهای.
پیرمرد
آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا
رفت و از او پرسید: در مورد علم شناشناسی چیزی میدانی؟
ناخدا: نه! شناشناسی؟
پیرمرد: بله. پس تو تمام عمر خود را از دست دادهای، چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ.
اکثر
اوقات ما انسانها همانند ناخدا هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد
میپنداریم. به تحصیلات، شغل، مقام، دانستهها و تجربیات خود میبالیم و
فکر میکنیم دیگر به مشکلی بر نخواهیم خورد. در حالی که روزی ممکن است
قایق ما هم به صخره برخورد کند و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.
دیگران را کوچک نشماریم
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
مرگ: ……………………………….!!!
! زندگی را پاس داریم بهتر است !
اگر میدانستم
زندگی بازی کودکانه ای بیش نیست که همه ما آن را خواهیم باخت .
اگر میدانستم که روزی آن چشمان زیبا را بر روی من خواهد بست .هرگز چشم از آنها بر نمیداشتم .
اگر میدانستم که روزی به سفارش پزشکان ، عاقلانه ترین کاری که میبایست برایش انجام دهم این خواهد بود که بگذارم تا حداقل آرام سفر ابدی اش را آغاز کند ، هرگز تا این حد احترام عقل را در زندگی مراعات نمیکردم .
و اگر میدانستم آنچه را که اکنون میدانم ،هرگز آنگونه زندگی نمیکردم که کردم .
اما روزگار ، آموزگار بی رحمی است . اول آزمون خود را میگیرد و سپس درسش را می آموزد .
آری اگر میدانستم که روزی با من نخواهد بود
هرگز برای گفتن دوستت دارم ، به تو نیازمندم ، مرا ببخش و می بخشمت ، منتظر فردا نمی شدم .
فردایی که میتواند هیچگاه فرا نرسد .
میگذاشتم تا در همه بازیهای زندگی برنده شود .
اگر فقط میدانستم که زندگی خود بازی کودکانه ای بیش نیست که همه ما آن را خواهیم باخت .
کجا هستیم و به کجا می خواهیم «برویم؟» این پرسشی است که شاید اکثر ما برای آن جواب قاطع و روشنی نداریم، علت چیست؟ این هدف اصلی انسان نیست که به کجا می خواهد برود؟ پس چرا درباره ی آن باندازه ی کافی یا اصلاً فکر نکرده ایم. در دوران کودکی براحتی می دانستیم که چه می خواهیم و برای بدست آوردن آن تمام تلاش را بعمل می آوریم. اگر یک اسباب بازی را می خواستیم ،زمین و آسمان را بهم می ریختیم تا آن را بدست بیاوریم. رفته رفته پس از دوران کودکی، به ما «باید»ها را یاد دادند. این را «باید» بخواهید و این را «باید» نخواهید! گاهی اوقات رشته ی تحصیلی، شغل و همسر آینده به ما تحمیل می شد. در سن نوجوانی بجای اینکه تمرکز افکار خود را بر روی استعدادها و خواسته های خود قرار دهیم، آنها را بر محور تمایلات والدین و اطرافیان خود قرار داده و بدنبال خواسته های دیگران گام بر می داشتیم. غافل از اینکه هر فردی که پا به عرصه ی این گیتی می گذارد خصوصیات و توانمندی های خاص خود را دارد که او را از دیگران متمایز می سازد. اتومبیلی را که سوار می شوید حداقل دارای 15000 قطعه ی مختلف است. هر کدام از این قطعات نقش خود را برای به حرکت انداختن این اتومبیل ایفا می کنند. حال در نظر بگیرید اگر تمام این قطعات مثل هم بودند ،با اتومبیلی سر وکار داشتید که دارای مثلاً 15000 فرمان و یا ترمز بود. آیا شما می توانستید از این اتومبیل (اگر می شد دیگر اسم آنرا اتومبیل گذاشت) استفاده کنید؟ در جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم افراد گوناگون با شخصیت، استعداد و توانمندیهای متفاوت در ساختار و تنوع این جامعه نقش اساسی را ایفا می کنند. ما گاه به قدری دنبال تقلید و خواسته های دیگران می رویم که رفته رفته از یاد برده ایم که خود کی هستیم و چه می خواهیم. از طرف دیگر به علت اشتغال به درگیریها و کارهای روزمره حتی اندکی از وقت خود را برای شناسایی خواسته ها اختصاص نمی دهیم تا به بینیم دنبال چه هستیم. بدون شک با خود شناسی بیشتر مقصد دلخواه خود را خواهیم یافت. یک نویگیتور را که در اکثر اتومبیل های جدید نسب شده ، در نظر بگیرید که پس از کسب دو اطلاع، شما را به مقصد دلخواه خود هدایت می کند. اول اینکه در چه مکانی هستید و دوم اینکه به چه مکانی می خواهید بروید. سیستم مغزی و فکری ما هم بگونه ی یک نویگیتور عمل می کند. مقصد دلخواه خود را باو بدهید، در صورتی که این مقصد خواسته واقعی شما باشد و از قلب شما برخیزد، چنان انگیزه ای در فکر شما به وجود خواهد آورد که تمام تلاش خود را برای پیدا کردن مسیر آن بکار خواهد انداخت تا جهت این مسیر را به شما نشان داده و شما را به جای دلخواهتان برساند. البته چیزی را که نباید فراموش کرد این است که ساختار فکری شما در یافتن این مسیر بسیار مهم و تعیین کننده است. ما در این جا با دو نوع افراد، با دو ساختار فکری متفاوت سر و کار داریم. نوع اول، پایه و اساس مسیر زندگی خود را بر اساس خواست دیگران، ولو اگر به قیمت ناخشنودی آنها تمام بشود می گذارند. بخاطر ترس و وحشت از شکست و ناکامی، مسیر زندگی آنها باید روی یک مسیر مطمئن و بی خطر قرار گیرد، اگر چه این مسیر آنها را به آنجایی که دلخواه و مطلوب آنهاست نرساند و یا اینکه مسیر زندگی آنها بر روی عاداتی بنا شده که سالیان دراز آنها را به یدک کشیده اند. بجای اینکه به فکر باشند که چه کار باید در آینده انجام دهند، بیشتر فکر خود را مشغول به کارهایی که در گذشته انجام داده اند می کنند. به دیگر سخن، حال و آینده را فدای گذشته می کنند. افراد نوع دوم مسیر زندگی خود را بر روی خواسته ها، آرزوها، و توانمندی هایشان استوار می کنند. آنها خلاقیت خود را جزیی از مسیراین زندگی می دانند و هر روز تلاش می کنند که بر این خلاقیت بیافزایند. این افراد در اثر خود شناسایی دقیقاً می دانند کی هستند و از زندگی چه می خواهند. آنها زمان لازم را در اختیار خود گذاشته اند تا بتوانند در هدف مندی و برنامه گذاری آینده ی خود گام های مؤثری بردارند. آنها همیشه از خود این سؤال را می کنند که آیا کارهایی که انجام می دهند باعث خوشحالی روح و روان آنها می شود و به آنها انگیزه لازم را برای یک زندگی شاد و آرامش درونی فراهم می کند؟ به این امر واقف هستند که از وقت گرانبهای خود چگونه حد اکثر استفاده را ببرند. آنها می دانند که این وقت، عمر آنهاست که می گذرد و دیگر برگشتنی نیست. هیچوقت بخود اجازه نمی دهند که احساس مظلومیت به آنها دست بدهد و دیگران را برای عدم موفقیت کارهایشان مقصر بدانند. آنها می دانند که مظلومیت، نیرو و توانمندی را از انسان می گیرد و این فقط آنها هستند که در برابر زندگیشان مسئول اند و زمانی که این مسئولیت را به پذیرند از اشتباهات خود آموخته و از درون خود خواستار انتخاب های بهتر و سودمندتری خواهند بود. تغییر و تحول انسان، از اشتباهات و دیدگاه و بینش های او سرچشمه می گیرد. این حق انتخاب شماست که می خواهید از افراد نوع اول باشید یا نوع دوم. انتخاب شما در نویگیتور فکری شما نقش مهمی را برای مسیر زندگی تان ایفا خواهد کرد. |
امروز قلبم سرشار از قدرانی از توست، به پاس هدیه ای که تو به من بخشیده ای، برای فرصتی که به من عطا کردی تا از نعمت این جسم زیبا برخوردار باشم. امروز می خواهم سپاس خود را برای هر آنچه از تو به من رسیده است را تقدیمت کنم...من می دانم که راه ابراز سپاس در مقابل زندگی که به من عطا کردی لذت بردن از هر لحظه آن است و یکی از راههای لذت بردن از زندگی عاشق بودن است. امروز همه شادی و عشقی را که در قلبم دارم ابراز می کنم، خود را دوست خواهم داشت، تمام کسانی که با من زندگی می کنند را هم دوست خواهم داشت، و از حضور کسانی که در اطرافم هستند لذت خواهم برد...خدای خوبم امروز با سپاس عمیق هدیه های تو را با لذت تمام دریافت خواهم کرد...مرا یاری کن که مانند تو بخشنده باشم تا آنچه را که دارم سخاوتمندانه با دیگران سهیم کنم...یاری ام کن در بخشندگی و عشق...تا جائی که بتوانم از کل خلقت تو لذت ببرم... خالق من! امروز همه عشق و سپاسم را نثارت می کنم زیرا به من زندگی بخشیدی، زندگیِ زیبا دوست داشتنی و سراسر شگفتی.......
...