لطفا بعد از خواندن بیشتر تامل کنید- مرسی
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ? عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ? سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ? چنگال های تازه ای در آیند ? آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ? پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟
بیشتر وقت ها برای بقا ? ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ? عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرستهای زمان حال بهره مند گردیم.
حال شما در چه فکری هستید؟
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای
گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته است.
به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر ، بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا
می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
یه اتاقی باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشی، منم باشم ... کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید... تو منو بغلم کنی که نترسم ...که سردم نشه ...که نلرزم ... اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار ... پاهاتم دراز کردی ... منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتی ... دو تا دستتم دورم حلقه کردی ... بهت میگم چشماتو میبندی؟ میگی آره! بعد چشماتو میبندی ... بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟ میگی آره! بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... یه عالمه قصة طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشن ... میدونی؟ میخوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست چپمو ... یه حرکت سریع ... یه ضربه عمیق ... بلدی که؟ ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستی ... نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم ... نمیبینی که سریع می برم ... نمیبینی خون فواره میزنه ... رو سنگای سفید ... نمیبینی که دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه میگی.. من شلوارک پامه ... دستمو میذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش ... حیف که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی ... تو بغلم کردی ... میبینی که سرد شدم ... محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم ... میبینی نامنظم نفس میکشم ... تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! میبینی هر چی محکمتر بغلم میکنی سردتر میشم ... میبینی دیگه نفس نمیکشم ... چشماتو باز میکنی میبینی من مردم ... میدونی؟
من میترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهایی مردن ... از خون دیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم میگیرهها ! بعدش تو همون جوری وسط گریههات بخندی ... گریه نکن دیگه خب؟ دلم میشکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی
از برادرش دریافت کرده بود.شب عید هنگامی که پل ازاداره اش بیرون
آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو وبراقش قـدم
میزد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسیــد پسر پرسید:
این ماشین مال شماسـت ، آقا؟ : پل سرش را به علامت تائید تکان داد و
گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است. پسر متعجب شد و گفت:
منظورتان این است که برادرتان این ماشیـــن را همین جـوری ، بدون
این که دیناری بابت آن پرداخت کنید ، به شما داده است؟ آخ جون، ای
کاش... البته پل کاملاً واقف بود که پسـر چه آرزویی می خواهـد بکند.
او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یـــک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پســر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپـس با یک انگیــزه آنــی گفت:
دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟ اوه بله ، دوســت دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و بـا چشمانی که از
خوشحالی برق می زد، گفت: آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف
خونه ما؟"پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او
می خواست به همسایــه ها نشان دهد که توی چه ماشیــن بــزرگ و
شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود...
پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.پسر از پله ها
بالا دوید. و چیـزی نـگذشت کـه پل صدای برگشتن او را شنیــد، امـا او
دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او بـرادر کوچک فلج و زمین گیر خـود را
بر پشت حمــل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طـرف
ماشین اشاره کرد :اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همـون طوریه کـه
طبقـه بالا برات تعریف کـردم. بـرادرش عیدی بـهش داده و او دینـاری
بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچوماشینی به تو هدیــه
خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنـــگ
ویترین مغازه های شب عید رو، همـان طـوری که همیشــه برات شرح
می دم، ببینی.پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پــاک می کرد از
ماشیـن پـیاده شد و پـسربـچه را در صنـدلی جلوئـی ماشین نشانـد.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست
و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند ...
زن جوانی در فرودگاه منتظر پرواز بود. چون هنوز چند ساعت به پرواز باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی بخرد. او یک بسته بیسکویت نیز خرید و روی یک صندلی نشست و در آرامش، شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.
او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود گفت: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار، زن را عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود گفت: حالا ببینم این مرد بیادب چه کار خواهد کرد؟
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. زن خیلی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، وسایلش را جمع کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد.
وقتی درون هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را درون کیف کرد تا عینکش را در آن بگذارد؛ ولی در کمال شگفتی دید که بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده است!
خیلی شرمنده شد، از خودش بدش آمد... فراموش کرده بود که بیسکویتش را درون کیفش گذاشته است.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.
-------------------------------------
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند:
1. سنگ پس از رها کردن.
2. حرف پس از گفتن.
3. موقعیت پس از پایان یافتن.
4. زمان پس از گذشتن.
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد. در حالا که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان اسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
خدایا کمکم کن.
ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد: چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده.
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم.
-البته که باور دارم.
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن.
یک لحظه سکوت....و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها وتباهی ها در همه جا شناور بودند، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل وتباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: "بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک"همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبالِ آنها بگردد. لطافت خود را به شاخِ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میانِ ابرها مخفی گشت، هوس به مرکزِ زمین رفت، طمع داخلِ کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد، و دیوانگی مشغولِ شمردن بود، هفتادونه...هشتاد...هشتاد ویک... همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد، و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردنِ عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایانِ شمارش میرسید. نودوپنج...نودوشش...نودوهفت... هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بینِ یک بوته گلِ رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد دارم میامممممم. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخِ ماه آویزان بود. دروغ تهِ دریاچه، هوس در مرکزِ زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق. او از یافتنِ عشق، ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشتِ بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجانِ زیاد آن را در بوته گلِ رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدایِ ناله ای متوقف شد. عشق از پشتِ بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میانِ انگشتانش قطراتِ خون بیرون می زد.شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود. دیوانگی گفت:"من چه کردم، من چه کردم، چگونه می توانم تو را درمان کنم. عشق پاسخ داد: "تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی، راهنمایِ من شو." و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنارِ اوست.
تقدیم به تمام عاشقان دیوانه و دیوانه های عاشق. |