به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از مجله کتاب فرانسه، سال 2008 در انستیتو فرانسه جایزهای به یاد ماریان رولان میشل، مورخ هنری فرانسوی به ثبت رسید و هر سال از سوی بنیاد ماریان و رولان میشل به نسخه دستنویس اثری ارزشمند در حوزه تاریخ هنر تعلق میگیرد.
پس از مرگ ماریان رولان میشل در سال 2004 همسر او رولان میشل همراه فرزندانش بنیاد ماریان و رولان میشل را تأسیس کردند که عمده فعالیت آن حمایت از پژوهش و انتشار آثار تازه در زمینه تاریخ هنر است. ماریان دو کایو که پس از ازدواج با رولان میشل نام ماریان رولان میشل بر جلد آثارش درج میشد متخصص تاریخ ادبی و هنری قرن هجدهم میلادی و صاحب مقاله های متعدد در مجله های تخصصی فرانسوی بود.
جایزه امسال به طور استثنایی به دو اثر اهدا شد و «الیویه لوفور» و «هانا ویلیامز» به صورت مشترک در مراسمی با حضور گابریل دو بروگلی دبیر انستیتو فرانسه، پییر روزنبرگ از اعضای آکادمی فرانسه و کریستیان میشل از بنیانگذاران بنیاد ماریان رولان میشل گرامی داشته شدند.
با دریافت جایزه به زودی دو اثر دستنویس «فیلیپ ژاک دو لوتربورگ 1812-1740» اثر الیویه لوفور و «رو در رو با آکادمی سلطنتی (1793-1648) تصویری مردمشناسانه» اثر هانا ویلیامز از سوی نشر آرتنا منتشر خواهند شد.
دکتر ها معتقدند که
اگر بتوانید ظرف 3 ثانیه صورت مردی را در میان دانه های قهوه در عکس زیر پیدا کنید، نیم کره راست مغز شما، بهتر از افراد دیگر پرورش یافته است.
اگر بین 3 ثانیه تا یک دقیقه طول بکشد، نیم کره راست مغز شما به صورت عادی پرورش یافته است. اگه بین یک دقیقه تا سه دقیقه طول بکشد، یعنی سمت راست مغز شما کند عمل میکند و باید پروتئین بیشتری مصرف کنید.
اگر هم بعد از سه دقیقه هنوز نتوانستید آن را پیدا کنید، پیشنهاد میشود بیشتر به دنبال انجام اینگونه تست ها باشید تا آن بخش از مغزتان قوی تر بشود(سرکاری نیست)
اگر نتوانسیتد صورت را پیدا کنید و فکر می کنید کل این تصویر سرکاری است ...
برید پایین ....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیدید یا دیده بودید ؟؟!
در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر میگوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمیخواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»
جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد متجاوز بگیرد: او باید میتوانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر میچرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیقتر به پلیس گزارش بدهد.
خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، میتواند شناساییاش کند. در جریان چهرهنگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکسهای شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکسها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: رانـِلد کاتِـن.
همه متهمان به اداره پلیس احضار شدند. آنها را در یک اتاق به صف کردند تا این بار بطور فیزیکی توسط شاهد، تعیین هویت شوند. جنیفر این بار هم انگشت اتهام خود را به سمت رانلد نشانه رفت. او میگوید: «به من گفتند این همان فردی است که قبلا هم عکسش را شناسایی کردم، و من خیلی خوشحال شدم… پس او دیگر خودش بود و من اشتباه نکرده بودم.»
دادگاه تشکیل شد، جنیفر دستش را بر روی کتاب مقدس گذاشت و قسم خورد که جز حقیقت چیزی نگوید. او علیه رانلد شهادت داد و هیئت منصفه ظرف تنها چهل دقیقه، رأی خود را صادر کرد: حبس ابد باضافه 50 سال. جنیفر میگوید: «آن روز بهترین روز زندگی من بود. در آن لحظه حس کردم عدالت اجرا شده، من یک قربانی بودم و او یک جنایتکار وحشتناک که دیگر هرگز قرار نبود از زندان بیرون بیاید.»
اما جنیفر اشتباه میکرد: رانلد سرانجام از زندان بیرون آمد. او پس از 11 سال، و در حالی که تبرئه شده بود، آزاد گردید! جنیفر علیرغم تمام دقتی که به خرج داده بود، نتوانسته بود مجرم را درست شناسایی کند. خطایی که او ناخواسته مرتکب شد، بزرگ و جبرانناپذیر بود. زمانی که رانلد به زندان افتاد، تنها 22 سال داشت. او همسن جنیفر بود. در طی این سالها جنیفر درسش را تمام کرده بود، ازدواج کرده بود، و صاحب سه فرزند شده بود. رانلد اما از تمام این فرصتها محروم مانده بود…
در دورهای که رانلد سال سوم محکومیت خود را میگذراند، اتفاق عجیبی افتاد. او میگوید: «یک روز وقتی در زندان بودم، یک مجرم دیگر را که متهم به تجاوز بود، به آنجا آوردند. من احساس بسیار عجیبی داشتم. او خیلی به تصویر بازسازی شده من در اداره پلیس شباهت داشت. اسمش بابی پول بود و اهل همان محلهای بود که من ساکن بودم. او هم مثل من در آشپزخانه زندان مشغول به کار شد. نگهبانها و زندانیهای دیگر ما را با هم اشتباه میگرفتند و حتی گاهی اوقات من را بابی صدا میکردند.»
راست: رانلد کاتن- چپ: بابی پول
در زندان شایع شده بود که یک نفر از بابی پول شنیده که جنایت آن شب را او مرتکب شده است. رانلد به وکیلش در این مورد نامه نوشت و درخواست کرد که پرونده مجددا بررسی شود. رانلد یک بار دیگر، و این بار به همراه بابی پول در دادگاه حاضر شد. او به این جلسه امید بسیار بسته بود: اگر جنیفر چهره مجرم اصلی را میدید، حتما او را به یاد میآورد… هر دو متهم در مقابل جنیفر قرار گرفتند، لحظهای بسیار تعیینکننده در پیش بود. جنیفر اما در کمال ناباوری مدعی شد که بابی پول را هرگز در زندگیاش ندیده و کسی که به او تجاوز کرده، رانلد کاتن بوده است! همه امیدها درهم ریخت. همانند محاکمه قبلی، گفتههای جنیفر به عنوان شاهد عینی واقعه، و اطمینان خاطر او در معرفی مجرم، برای اقناع هیئت منصفه کفایت کرد. رانلد دوباره مجرم شناخته شد و این دفعه به دو بار حبس ابد محکوم گردید. جنیفر میگوید: «من خیلی عصبانی بودم. چطور به خودشان جرئت داده بودند که شهادت من را زیر سؤال ببرند؟! چطور میتوانستند فکر کنند که من ممکن است قیافه آن جنایتکار را، آن قیافهای که هرگز از خاطرم محو نمیشد را فراموش کرده باشم؟!»
بدینترتیب رانلد هفت سال دیگر در زندان ماند تا آنکه یک روز، در حالی که داشت از طریق رادیوی کوچکش جلسه دادگاه یک متهم دیگر را پیگیری میکرد، چیزی به گوشش خورد که تا آن روز نشنیده بود: DNA. او دوباره به وکیلش نامه نوشت. در اداره پلیس برلینگتون تنها دو بسته قدیمی ده ساله، حاوی مدارک باقیمانده از واقعه آن شب موجود بود و خوشبختانه در یکی از آنها قسمتی از تنها یک عدد اسپرم که حاوی DNA بود، یافت شد! و همان زندگی رانلد را نجات داد. از او رفع اتهام شد و بابی پول به جرم ارتکاب تجاوز به حبس ابد محکوم گردید.
جنیفر تماماً در هم شکست… ضربه تحملناپذیری بود. نمیتوانست باور کند که زندگی یک انسان بیگناه به خاطر اشتباه او تباه شده: «مثل آن بود که یک نفر زندگی من را گرفته باشد و سر و ته کرده باشد. مردی که اطمینان داشتم هرگز در زندگیم ندیدهام، همان کسی بود که تنها به فاصله چند سانتیمتر از من چاقویش را زیر گلویم گذاشته بود و تهدید به مرگم کرده بود، همان کسی که مرا آزار داده بود و روح مرا نابود کرده بود؛ و مردی که من چندین و چند بار و با چنان اعتقاد راسخی متهم کرده بودم، مردی که شبانهروز آرزوی مرگش را کرده بودم، پاک و بیگناه بود. عذاب وجدان و شرمساری داشت مرا خفه میکرد…» او از رانلد درخواست کرد که در یک کلیسای محلی همدیگر را ملاقات کنند.
جنیفر میگوید: «نمیتوانستم درست روی پاهای خودم بایستم، وقتی او را دیدم که وارد کلیسا شد، به گریه افتادم… به او گفتم که اگر من هر یک ساعت باقیمانده از روزهای عمرم را، و هر دقیقه از هر ساعت آن را، و هر ثانیه از هر دقیقه آنرا صرف عذرخواهی و اظهار تاسف کردن کنم، باز هم نخواهم توانست، هرگز نخواهم توانست، آن ندامت عمیقی را که در قلبم احساس میکنم، به زبان بیاورم… و… رانلد فقط خم شد، دستهای من را در دست گرفت، و گفت: جنیفر! من تو را میبخشم….»
سرنوشت عجیب این دو انسان پیوندی پر فراز و نشیب و ناگسستنی برایشان رقم زده بود. از آن پس آنها با یکدیگر دوست شدند و تا امروز هم رابطه دوستیشان پابرجا مانده است. رانلد که امروز در آستانه 50 سالگی خود قرار دارد، تلاش بسیار کرد تا زندگی خود را از نو بنا کند. او پس از آزادی سخت مشغول به کار شد، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. اکنون به همراه خانوادهاش در خانهای زندگی میکند که پول آن را دولت، بعنوان جبران خسارت به او پرداخت کرده: 10 هزار دلار به ازای هر یک از سالهایی که او در زندان سپری کرده است.
از آن تاریخ به بعد رانلد و جنیفر در بسیاری از محافل عمومی در کنار یکدیگر حاضر شدند تا پیام خود را به دیگران برسانند، با این امید که داستان زندگیشان نجاتبخش زندانیان بیگناه دیگر شود و مسئولان دستاندرکار را به بازنگری در قوانین موجود ترغیب کند. آنها همچنین تصمیم گرفتند تجربههای الهامبخش و منحصر به فرد خود را به رشته تحریر درآورند. در سال 2009مشترکاً کتابی با عنوان Picking Cotton را به چاپ رساندند که در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت و جوایزی را از آن خود کرد (تریلر کتاب). این کتاب تصویرگر داستانی حیرتآور درباره بیعدالتی و بخشش است. بسیاری ازمسائل اجتماعی از قبیل حقوق قربانیان تجاوز، نقش تعصبات نژادی در صدور حکم دادگاهها، کارکرد زندانها در جوامع، اصلاح قوانین کیفری، و خطاهای سهوی شاهدان عینی در این کتاب خواندنی مطرح شده است. شیوه نگارش آن به نحوی است که هر کدام به طور جداگانه داستان خود را از دریچه چشم خود روایت میکنند و بدین ترتیب خواننده از دو زاویه مختلف با آنها همگام میشود و در جریان جزئیات افکار و اتفاقاتی که بر آنها گذشته، قرار میگیرد. مطالعه این کتاب برای تمام علاقمندان، و به طور خاص برای هر کسی که به نحوی با مسائل قضایی و حقوقی سروکار دارد، مفید و روشنگر خواهد بود.
با تشکر از سایت یک پزشک دکتر مجیدی
در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر میگوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمیخواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»
جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد متجاوز بگیرد: او باید میتوانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر میچرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیقتر به پلیس گزارش بدهد.
خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، میتواند شناساییاش کند. در جریان چهرهنگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکسهای شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکسها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: رانـِلد کاتِـن.
همه متهمان به اداره پلیس احضار شدند. آنها را در یک اتاق به صف کردند تا این بار بطور فیزیکی توسط شاهد، تعیین هویت شوند. جنیفر این بار هم انگشت اتهام خود را به سمت رانلد نشانه رفت. او میگوید: «به من گفتند این همان فردی است که قبلا هم عکسش را شناسایی کردم، و من خیلی خوشحال شدم… پس او دیگر خودش بود و من اشتباه نکرده بودم.»
دادگاه تشکیل شد، جنیفر دستش را بر روی کتاب مقدس گذاشت و قسم خورد که جز حقیقت چیزی نگوید. او علیه رانلد شهادت داد و هیئت منصفه ظرف تنها چهل دقیقه، رأی خود را صادر کرد: حبس ابد باضافه 50 سال. جنیفر میگوید: «آن روز بهترین روز زندگی من بود. در آن لحظه حس کردم عدالت اجرا شده، من یک قربانی بودم و او یک جنایتکار وحشتناک که دیگر هرگز قرار نبود از زندان بیرون بیاید.»
اما جنیفر اشتباه میکرد: رانلد سرانجام از زندان بیرون آمد. او پس از 11 سال، و در حالی که تبرئه شده بود، آزاد گردید! جنیفر علیرغم تمام دقتی که به خرج داده بود، نتوانسته بود مجرم را درست شناسایی کند. خطایی که او ناخواسته مرتکب شد، بزرگ و جبرانناپذیر بود. زمانی که رانلد به زندان افتاد، تنها 22 سال داشت. او همسن جنیفر بود. در طی این سالها جنیفر درسش را تمام کرده بود، ازدواج کرده بود، و صاحب سه فرزند شده بود. رانلد اما از تمام این فرصتها محروم مانده بود…
در دورهای که رانلد سال سوم محکومیت خود را میگذراند، اتفاق عجیبی افتاد. او میگوید: «یک روز وقتی در زندان بودم، یک مجرم دیگر را که متهم به تجاوز بود، به آنجا آوردند. من احساس بسیار عجیبی داشتم. او خیلی به تصویر بازسازی شده من در اداره پلیس شباهت داشت. اسمش بابی پول بود و اهل همان محلهای بود که من ساکن بودم. او هم مثل من در آشپزخانه زندان مشغول به کار شد. نگهبانها و زندانیهای دیگر ما را با هم اشتباه میگرفتند و حتی گاهی اوقات من را بابی صدا میکردند.»
راست: رانلد کاتن- چپ: بابی پول
در زندان شایع شده بود که یک نفر از بابی پول شنیده که جنایت آن شب را او مرتکب شده است. رانلد به وکیلش در این مورد نامه نوشت و درخواست کرد که پرونده مجددا بررسی شود. رانلد یک بار دیگر، و این بار به همراه بابی پول در دادگاه حاضر شد. او به این جلسه امید بسیار بسته بود: اگر جنیفر چهره مجرم اصلی را میدید، حتما او را به یاد میآورد… هر دو متهم در مقابل جنیفر قرار گرفتند، لحظهای بسیار تعیینکننده در پیش بود. جنیفر اما در کمال ناباوری مدعی شد که بابی پول را هرگز در زندگیاش ندیده و کسی که به او تجاوز کرده، رانلد کاتن بوده است! همه امیدها درهم ریخت. همانند محاکمه قبلی، گفتههای جنیفر به عنوان شاهد عینی واقعه، و اطمینان خاطر او در معرفی مجرم، برای اقناع هیئت منصفه کفایت کرد. رانلد دوباره مجرم شناخته شد و این دفعه به دو بار حبس ابد محکوم گردید. جنیفر میگوید: «من خیلی عصبانی بودم. چطور به خودشان جرئت داده بودند که شهادت من را زیر سؤال ببرند؟! چطور میتوانستند فکر کنند که من ممکن است قیافه آن جنایتکار را، آن قیافهای که هرگز از خاطرم محو نمیشد را فراموش کرده باشم؟!»
بدینترتیب رانلد هفت سال دیگر در زندان ماند تا آنکه یک روز، در حالی که داشت از طریق رادیوی کوچکش جلسه دادگاه یک متهم دیگر را پیگیری میکرد، چیزی به گوشش خورد که تا آن روز نشنیده بود: DNA. او دوباره به وکیلش نامه نوشت. در اداره پلیس برلینگتون تنها دو بسته قدیمی ده ساله، حاوی مدارک باقیمانده از واقعه آن شب موجود بود و خوشبختانه در یکی از آنها قسمتی از تنها یک عدد اسپرم که حاوی DNA بود، یافت شد! و همان زندگی رانلد را نجات داد. از او رفع اتهام شد و بابی پول به جرم ارتکاب تجاوز به حبس ابد محکوم گردید.
جنیفر تماماً در هم شکست… ضربه تحملناپذیری بود. نمیتوانست باور کند که زندگی یک انسان بیگناه به خاطر اشتباه او تباه شده: «مثل آن بود که یک نفر زندگی من را گرفته باشد و سر و ته کرده باشد. مردی که اطمینان داشتم هرگز در زندگیم ندیدهام، همان کسی بود که تنها به فاصله چند سانتیمتر از من چاقویش را زیر گلویم گذاشته بود و تهدید به مرگم کرده بود، همان کسی که مرا آزار داده بود و روح مرا نابود کرده بود؛ و مردی که من چندین و چند بار و با چنان اعتقاد راسخی متهم کرده بودم، مردی که شبانهروز آرزوی مرگش را کرده بودم، پاک و بیگناه بود. عذاب وجدان و شرمساری داشت مرا خفه میکرد…» او از رانلد درخواست کرد که در یک کلیسای محلی همدیگر را ملاقات کنند.
جنیفر میگوید: «نمیتوانستم درست روی پاهای خودم بایستم، وقتی او را دیدم که وارد کلیسا شد، به گریه افتادم… به او گفتم که اگر من هر یک ساعت باقیمانده از روزهای عمرم را، و هر دقیقه از هر ساعت آن را، و هر ثانیه از هر دقیقه آنرا صرف عذرخواهی و اظهار تاسف کردن کنم، باز هم نخواهم توانست، هرگز نخواهم توانست، آن ندامت عمیقی را که در قلبم احساس میکنم، به زبان بیاورم… و… رانلد فقط خم شد، دستهای من را در دست گرفت، و گفت: جنیفر! من تو را میبخشم….»
سرنوشت عجیب این دو انسان پیوندی پر فراز و نشیب و ناگسستنی برایشان رقم زده بود. از آن پس آنها با یکدیگر دوست شدند و تا امروز هم رابطه دوستیشان پابرجا مانده است. رانلد که امروز در آستانه 50 سالگی خود قرار دارد، تلاش بسیار کرد تا زندگی خود را از نو بنا کند. او پس از آزادی سخت مشغول به کار شد، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. اکنون به همراه خانوادهاش در خانهای زندگی میکند که پول آن را دولت، بعنوان جبران خسارت به او پرداخت کرده: 10 هزار دلار به ازای هر یک از سالهایی که او در زندان سپری کرده است.
از آن تاریخ به بعد رانلد و جنیفر در بسیاری از محافل عمومی در کنار یکدیگر حاضر شدند تا پیام خود را به دیگران برسانند، با این امید که داستان زندگیشان نجاتبخش زندانیان بیگناه دیگر شود و مسئولان دستاندرکار را به بازنگری در قوانین موجود ترغیب کند. آنها همچنین تصمیم گرفتند تجربههای الهامبخش و منحصر به فرد خود را به رشته تحریر درآورند. در سال 2009مشترکاً کتابی با عنوان Picking Cotton را به چاپ رساندند که در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفت و جوایزی را از آن خود کرد (تریلر کتاب). این کتاب تصویرگر داستانی حیرتآور درباره بیعدالتی و بخشش است. بسیاری ازمسائل اجتماعی از قبیل حقوق قربانیان تجاوز، نقش تعصبات نژادی در صدور حکم دادگاهها، کارکرد زندانها در جوامع، اصلاح قوانین کیفری، و خطاهای سهوی شاهدان عینی در این کتاب خواندنی مطرح شده است. شیوه نگارش آن به نحوی است که هر کدام به طور جداگانه داستان خود را از دریچه چشم خود روایت میکنند و بدین ترتیب خواننده از دو زاویه مختلف با آنها همگام میشود و در جریان جزئیات افکار و اتفاقاتی که بر آنها گذشته، قرار میگیرد. مطالعه این کتاب برای تمام علاقمندان، و به طور خاص برای هر کسی که به نحوی با مسائل قضایی و حقوقی سروکار دارد، مفید و روشنگر خواهد بود.
با تشکر از سایت یک پزشک دکتر مجیدی
مایکل شوماخر چندین سال متوالی در مسابقات رالی در دنیا اول شد.
وقتی رمز موفقیتش را پرسیدند، در جواب گفت:
تنها رمز موفقیت من این است که زمانی که دیگران ترمز می گیرند،
من گاز می دهم...
STUDY while others are sleeping
(مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند)
DECIDE while others are delaying
(تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند)
PREPARE while others are daydreaming
(خود را آماده کن وقتی که دیگران درخیال پردازیند)
BEGIN while others are procrastinating
(شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند)
WORK while others are wishing
(کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردند)
SAVE while others are wasting
(صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردند)
LISTEN while others are talking
(گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردند)
SMILE while others are frowning
(لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگیند)
PERSIST while others are quitting
(پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردند)
**************************************
میشائیل شوماخر :
تاریخ تولد : 3 ژانویه 1969
محل تولد : هورت در المان ( غربی)
وزن : 63 کیلو گرم
قد : 174 سانتی متر
وضعیت تاهل : متاهل و دارای دو فرزند
القاب : شومی و بارن سرخ
علایق و سلایق میشائیل :
ورزش های مورد علاقه : فوتبال و اسکی و ژیمناستیک و دو و کوهنوردی با دوچرخه و شنا
نوشیدنی مورد علاقه : آب سیب و اب معدنی
غذای مورد علاقه : غذای ایتالیایی
موسیقی مورد علاقه : راک
تفریح مورد علاقه : اتومبیلرانی و استراحت
قهرمانی مودرعلاقه : قهرمانی در مسابقات فرمول یک در سال 2000 با فررای
آمارهای میشائیل شوماخر در دنیای فرمول یک :
تعداد مسابقات (گرندپری های) شرکت کرده : 250
تعداد قهرمانیها : 91
تعداد پل پزیشن ها : 68
تعداد پودیوم ها : 154
تعداد مسابقات به پایان رسانده : 189
بیشترین تعداد سریعترین زمان یکدور پیست : 76
مجموع امتیازات کسب شده : 1369
*** زندگینامه میشائیل شوماخر به اختصار :
در سال 1969 میشائیل در مادر و پدری به نام های الیزابت و رالف متولد شد . وی در 4 سالگی صاحب یک اتومبیل پدالی شد و پدرش برای افزایش سرعت آن یک موتور روی آن نصب کرد و او در اولین حادثه زندگی خود با تیر چراغ برق برخورد کرد.
او در این سن به عنوان کوچکترین عضو باشگاه اتومبیل رانی به حساب می آمد. یک سال بعد پدر یک اتومبیل مجهز ودسته دوم برای او خرید . و او توانست در سن 6 سالگی اولین قهرمانی خود را بدست آورد.
حضور میشائیل در مسابقات اتومبیلرانی محلی باعث شد خانواده شوماخر دوستان زیادی پیدا کنند یکی از این دوستان « یورگن دیلک » بود که یک ماشین جدید به میشائیل هدیه کرد.
او توانایی خود را در چندین درس نظیر ریاضیات و زبان انگلیسی و ورزش هایی ماندد جودو و فوتبال به اثبات رسانید. وقتی به سن 11 سالگی رسید بر سر دوراهی ماند که جودو را انتخاب کند یا اتومبیلرانی را ...... که او جودو را انتخاب کرد ؟ و در مسابقات جودو به مقام سومی رسید و راه رفته را بازگشت.
او در سن پانزده و شانزده سالگی به ترتیب به مقام قهرمانی آلمان و نایب قهرمانی جوانان جهان دست یافت. وی بیشتر وقت خود را صرف اتومبیل رانی می کرد ولی به مدرسه نیز می رفت .
میشائیل پس از اتمام دوران مدرسه در گاراژی در نزدیکی محل سکونتش را آغاز کرد. کار در گاراژ باعث شد تا او از عملکرد اتومبیل اطلاعات بیشتری کسب کند. او پس از یکسال محل کار خود را تغییر داد وبه گاراژ ویلی رفت . در این گاراژ ماشین های سرعتی تعمیر می شدند. او با کار در این محل دوره مکانیکی خود را تکمیل کرد.
در سال 1989 او کار خود را رسماً در فرمول 3 آلمان آغاز کرد . او دو حریف سر سخت داشت که به همراه آنها به راه اندازی تیم جوانان مرسدس بنز دست زد.
در سال 1991 اولین مسابقه فرمول یک خود را در پیست بلژیک و در تیم جوردن - فورد به انجام رساند در آنسال جانشین برتراند گاشوت (او به خاطرپاشیدن اسپری نوعی گاز اشک آور در صورت یک راننده تاکسی در لندن زندانی شده بود) شد. و پس از یک مسابقه به تیم بنتون -فورد منتقل شد ! و در مجموع 4 امتیاز در جدول رانندگان کسب کرد.
در سال 1992 قهرمان گرندپری بلژیک شد و در جدول کلی رانندگان در پایان فصل در رده چهارم قرار گرفت !
در سال 1994 اولین قهرمانی جهان خود را با تیم بنتون رنو و فلاوی بریاتوره کسب کرد و در مسابقه پایانی دامون هیل نزدیکترین رقیبش را شکست داد و به این عنوان نائل شد.
سال 1994 سالی غمبار برای میشائیل بود. در این سال دو دوست و همکار خود را به نام های « رولند راتزنبرگر » و « ایرتون سنا » را در پیست انزو دینو فرراری ایمولا سن مارینو از دست داد. و همچنین در این سال حادثه ای برای « کارل وندلینگر » در موناکو رخ داد که سالی پر از اندوه را برای او رقم زد.
در سال 1995 دومین عنوان قهرمانی جهان خود را با بنتون به دست آورد ! او با همراهی هم تیمیاش جانی هربرت، بنتون را به اولین عنوان سازندگان مسابقات قهرمانی (Constructors" Championship) نایل کرد.
وی در آگوست 1995 با کورینا ازدواج کرد ( کارینا پیش از آن همسر هاینتز هارولد فرنتزن بود ).
آنها به همراه دو فرزندشان در سوئیس در نزدیکی دریاچه ژنو زندگی میکنند. شوماخر به شدت حامی زندگی خصوصی خود است و هر کاری میکند تا خانوادهاش را از کانون توجه دور نگه دارد. برادرش رالف (Ralf) شش سال از او کوچکتر است و همانند او راننده فرمول یک.
در سال 1996 به فرراری ملحق شد و در آن فصل به مقام سوم جهان رسید !
در سال 1997 به مقام دوم جهان دست یافت ولی بعد از درگیری با ژاک ویلنوف قهرمان آن سال در مسابقه پایانی ! از رده بندی خارج شد. در همین سال اولین فرزند وی جینا ماریا نام گرفت که در 20 فوریه 1997 به دنیا آمد
در سال 1998 مقام قهرمانی را به میکا هاکینن در پیست سوزوکا واگذار کرد !
در سال 1999 بعد از شکستگی پا در گرندپری سیلوراستون در بریتانیا ، در مالزی به پیست بازگشت و به فرراری در کسب عنوان قهرمانی تیمی که از سال 1983 در حسرت آن بود کمک کرد. در همین سال فرزند دوم میشائیل یعنی مایک نیز در 22 مارس سال 1999 دیده به جهان گشود .
در سال 2000 در یک رقابت بی نظیر و زیبا با میکا هاکینن فنلاندی توانست سومین مقام قهرمانی جهان خود را بدست آورد.
در سالهای 2001 و 2002 هم میشائیل شوماخر بزرگ قهرمانی خود را تکرار کرد و با رکورد خوال مانوئل فانجیو ( در دهه 50 ، 5 بار قهرمان فرمول یک شده بود ) برابری کرد.
در سال 2003 توسط مونتویا تحت فشار قرار گرفت. بعد از شروع ضعیف در آغاز فصل توانست به مسابقات برگردد و ششمین عنوان قهرمانی خود را کسب کند !
در این سال شومی در حالی که در سه مسابقه اول فصل نتیجه خوبی نگرفته بود در مسابفه چهارم در ایمولا در حالی که مادرش را از دست داده بود به مقام قهرمانی رسید و آن را به مادرش تقدیم کرد.
در سال 2004 در یک فصل با حاکمیت مطلق فرراری از 18 مسابقه سال در 13 مسابقه به قهرمانی رسید و تنها در مسابقه موناکو از دور مسابقه حذف شد.
در سال 2005 در رده سوم رانندگان قرار گرفت و عنوان خود را به آلونسو از رنو واگذار کرد. تیم فرراری هم به مقام سوم تیمی رسید !
در سال 2006 در یک رقابت فشرده با آلونسو در حالی که 25 امتیاز عقب بود با تلاش فراوان این اختلاف را جبران کرد ولی با بدشانسی به دلیل از دست دادن موتور در سوزوکا و مشکل سوخت رسانی و پنچری در اینترلاگوس عنوان قهرمانی را برای دومین بار به آلونسو واگذار کرد.
در این سال بعد از قهرمانی خاطره انگیز در پیسا مونتسا اعلام کرد که برای همیشه در پایان این فصل از دنیای فرمول یک خداحافظی میکند و در نهایت افسانه شوماخر با یک نمایش بی نظیر در برزیل به کار خود خاتمه داد . رانندگی شوماخر در برزیل نمایشی از شوماخر فصل 2000 بود. بی گمان هیچکس سبقتهای زیبا و جانانه او در اینترلاگوس را در آخرین گراندپری عمرش فراموش نمیکند.
کتاب وینیچ کتابی دستنویس متعلق به قرون وسطی است که مشخص نیست با چه خط و زبانی نوشته شده است. بیش از صد سال است که بسیاری از افراد در سرتاسر دنیا برای شکستن کد این دست نوشته تلاش کردند ولی هیچکدام موفق به فهمیدن آن نشدند! تصاویری که در ورقهای باقیمانده از این کتاب دیده میشود نشان میدهد که کتاب در زمینه داروسازی و درمان بیماریها، ستاره شناسی و علوم رمز آمیز و پنهانی میباشد.
- مثلث برمودا مثلث برمودا، منطقهای در آبهای اقیانوس اطلس شمالی واقع شده است که تاکنون شمار زیادی از هواپیماها و قایقها در آن ناپدید شدهاند. در طی سالهای بسیار دلایل مختلفی برای این ناپدید شدنهای اسرارآمیز ارائه شده که از جمله آنها بدی آب و هوا، حمله فضاییها، جابجا شدن زمان و برخی قوانین فیزیک بودهاند. هر چند که در بسیاری از گزارشات این اتفاقات پر از اغراق بوده ولی حقیقت این است افراد و اشیای بسیاری در این منطقه مثلث شکل ناپدید شدهاند و هیچ دلیل محکمی در دست نمیباشد، اما نزدیک به 15 سال است که دیگر برمودا خبرساز نشده است.
- کفن تورین کفن تورین یک تکه پارچه کتان است که تصویر یک مرد در آن نقش بسته درحالی که به صلیب کشیده شده است. بیشتر کاتولیکها معتقدند این پارچه، کفن عیسی مسیح میباشد. این کفن هماکنون در کلیسای سنت جان در شهر تورین ایتالیا نگهداری میشود. با وجود بررسیهای زیاد هنوز هیچکس نتوانسته توضیح قابل قبولی بر چگونگی چاپ این تصویر ارائه دهد و تاکنون کسی قادر نبوده از روی آن کپی بردارد. آزمایشات رادیوکربن نشان میدهد که این تکه پارچه متعلق به قرون وسطی است. باستانشناسان معتقدند این پارچه در قرن چهارم هم وجود داشته، پارچه دیگری نیز موجود است که میگویند سر عیسیمسیح با آن پوشیده شده بود. پروفسور مارک گاسکین پژوهشگر اسپانیایی در سال 1999 در مورد ارتباط این دو پارچه با یکدیگر تحقیقات مفصل علمی انجام داد. این تحقیقات که بر پایه تاریخ، آسیبشناسی، تجزیه خون و لکههای روی پارچهها انجام گرفته بود، نشان میداد هر دو پارچه در دو زمان مجزا ولی نزدیک به هم سر یک نفر را پوشانده بودهاند.
- کشتی ماری سلست کشتی ماری سلست در سال 1860 در «نووا اسکوتیا» به آب انداخته شد. نام اولیه این کشتی «آمازون» و طول آن 103 فوت بود و 280 تن وزن داشت. به مدت ده سال ماری سلست پشت سر هم گرفتار حوادث متعددی شد و این کشتی صاحبان مختلفی داشت تا اینکه سرانجام در یک حراجی در نیویورک به قیمت سه هزار دلار فروخته شد. صاحب جدید، تعمیرات اساسی روی آن انجام داد و با نام جدید «ماری سلست» آن را به آب انداخت. کاپیتان جدید بنجامین بریگز 37 ساله بود که به همراه همسر و تنها دخترش و به اتفاق خدمه سوار کشتی شد و در نوامبر 1872 به سمت ایتالیا راه افتاد. هیچ یک از سرنشینان کشتی هرگز دوباره دیده نشدند. مدتی بعد کشتی سرگردان در اقیانوس پیدا شد و هیچ اثری از خدمهاش در آن دیده نمیشد ولی هیچکس در آن نبود و تمام مدارک به جز گزارشات روزانه کاپیتان ناپدید شده بود. اوایل سال 1873 دو قایق نجات در اسپانیا به ساحل نشستند. در یکی از آنها جسد یک نفر به همراه پرچم آمریکا بود و در دیگری جسد پنج نفر دیده میشد. برخی معتقدند این اجساد بقایای سرنشینان ماری سلست بودند ولی حقیقت این است که هویت این اجساد هیچ وقت کشف نشد.
- زمزمه تائوس زمزمه تائوس یا زمزمه طبیعت در بسیاری از نقاط دنیا شنیده میشود. این صدا اغلب در محیطهای ساکت به گوش میرسد و شبیه صدای موتوری است که از فاصله دور میآید و بیشتر در ایالات متحده، انگلستان و کشورهای شمال اروپا رخ میدهد. هر چند که تاکنون پژوهشهای بسیاری برای پیدا کردن منبع این صدا و ضبط آن انجام شده ولی هنوز هیچکس نتوانسته به نتیجهای دست یابد. بلندترین زمزمه تاکنون در شهر کوچک تائوس در نیومکزیکو شنیده شده است. در سال 1997 کنگره آمریکا گروهی از دانشمندان انستیتوهای علمی معتبر این کشور را مامور تحقیق در این زمینه کرد ولی تا به امروز هیچکس علت این صدای زوزه مانند را کشف نکرده است.
- جاده بیمینی در سال 1968 غواصان، صخرهای عجیب و زیردریایی را کشف کردند که در نزدیکی جزیره بیمینی شمالی در باهاماس قرار داشت. هنوز هم هستند کسانی که معتقدند سنگهای این صخره به طور طبیعی ساخته شده ولی به خاطر نوع نظم غیرمعمول این سنگها، بسیاری فکر میکنند که بخشی از شهر گمشده آتلانتیس میباشند. شاید عاملی که بیشتر باعث اسرارآمیز شدن این جاده شده ادگار کایس پیشگو است که میگفت : «در سالهای 1968 الی 1969 بخشی از یک معبد که هنوز کشف نشده است در دریاهای نزدیک بیمینی، عیان خواهد شد.» دکتر گرگ لیتل باستانشناس آماتور در تحقیقات اخیر خود صخره جاده مانند دیگری درست شبیه صخره اولی را در زیر آن پیدا کرد. او معتقد است این صخرهها قسمت بالایی یک دیوار قدیمی یا یک اسکله میباشند. به هر حال این صخرهها هر چه که باشند چندان محتمل به نظر نمیرسد که دست طبیعت خود به خود سنگها، شنها و صدفها را این طور منظم در کنار هم قرار داده باشد.
- مشاهده موجودی عجیب لاک نس یا لخ نس نام برکه ای در بریتانیا است که سالیان سال است که مردم درباره مشاهده موجودی عجیب در آن هشدار می دهند! تاریخچه مشاهده این موجودات عجیب به قرن شانزدهم برمیگردد ولی یکی از جدید ترین مشاهدات در 22 جولای 1933 رخ داد و زمانی که آقای جرج اسپایسر به همراه همسرش یکی از شگفت انگیزترین موجودات زندگی اشان را جلوی اتومبیل خود دیدند. این زوج گزارش دادند که این موجود بدن بزرگ و گردن باریک و یک دم بلند داشت! بخاطر سراشیبی جاده متاسفانه موفق به مشاهده قسمتی پایینی بدن حیوان نشدند! این موجود عجیب از جلوی اتومبیل آنها به سمت دریاچه حرکت می کرد! البته این اولین باری در دنیای امروز نیست که چنین موجود عجیبی مشاهده می شود؛ بارها کشتی های نظامی با دستگاه های ردیابی خود نیز چنین موجودات عجیبی را شناسایی کرده اند و گاها افراد عادی نیز با استفاده از دوربین موفق به عکس برداری و فیلم برداری نیز شده اند؛ اما در تمامی این فیلم ها و عکس ها کیفیت بسیار پایین بوده و هیچ شخصی موفق به شناسایی کامل موجود نشده است.
- پا گنده بیگ فوت یا ساسکواچ به انسانی میمون مانند گفته میشود که در نواحی جنگلی شمال غربی اقیانوس آرام و بخشی از بریتیش کلمبیا دیده شده است. برخی کارشناسان بیگ فوت را موجودی تخیلی و برگرفته از افسانهها میدانند ولی برخی دیگر به شدت از وجود آن حمایت میکنند.
- جک قاتل در اواخر سال 1888 لندن یکی از بدترین و ترسناک ترین روزهای خود را سپری میکرد! قاتلی که خود را Jack The Ripper مینامید شروع به کشتن زن ها در لندن کرد! البته طیف خاصی از زنان و کشتن آنها به شکل خاص! تمامی قربانیان این قاتل زنان فاحشه بودند و قاتل گلوی آنها را بریده و بدن آن ها را مانند تشریح بدن، باز میکرد! در بسیاری مواقع پلیس دقیقا بعد از پاره شدن بدن قربانی به محل میرسید ولی نمی توانست چیزی پیدا کند! حتی امروزه و با پیشرفته ترین دستگاه های شناسایی پلیس هم این قاتل شناسایی نشد. این قاتل ناشناس موضوع جالبی برای فیلم و کتاب شد، به طوری که بیشتر از 100 کتاب مختلف در مورد او نوشتند. تصویری هم که میبینید، نامه ای است که شخصی که خود را قاتل معرفی کرده به یک روزنامه ارسال کرده.
- قاتل زودیاک قاتل زودیاک در اواخر دهه 1960 به مدت ده ماه فعالیت کرد و بعد دیگر هیچ خبری از او نشد، در این مدت او پنج نفر را کشت و دو نفر را زخمی کرد. این دو نفر زخمی نیز به طرز معجزهآسایی از مرگ نجات یافتند در حالی که قاتل فکر میکرد آنها را کشته است. بعد از هر قتل، قاتل که به زودیاک معروف شده بود به پلیس تلفن میکرد و خبر قتل آنها را میداد. او در نامههای خود به روزنامهها مینوشت : من دوست دارم مردم را بکشم. کشتن یک انسان خیلی لذتبخشتر از حیوانات است چون انسان خطرناکترین حیوان روی زمین میباشد. هنوز هم راز قاتل زودیاک برملا نشده است.
- زن عجیب بعد از ترور جان اف کندی، FBI تمامی فیلم ها و عکس های ماجرا را برای پیدا کردن قاتل بازبینی کرد. تنها چیزی که در این فیلم ها خودنمایی میکرد زنی بود که در عکس میبینید! این زن اورکت قهوه ای رنگی پوشیده و یک روسری به سر خود گذاشته، حالت استادن وی نشان میدهد که چیزی جلوی صورت خود دارد که پلیس احتمال میدهد دوربین باشد! در زمانی که به جان اف کندی تیر اندازی شد و تمامی مردم در حال فرار از محل بودند، این زن همچنان در صحنه باقی مانده بود و مشغول فیلمبرداری بود! پلیس FBI طی بیانیه های متعددی به شکل عمومی خواستار این شد که این زن خود را معرفی کرده و فیلم هایی که گرفته برای پیدا شدن شواهد بیشتر به آنها تحویل دهد ولی هرگز پیدا نشد! در سال 1970 زنی به نام Beverly Oliver خود را معرفی کرد و گفت که او همان زن است! پلیس طی گفت و گوهایی که با او انجام داد فهمید که در گفتارهای این زن تناقض وجود دارد و احتمالاً دروغ می گوید. تا این لحظه هیچکس نفهمید که این شخص که بوده و آنجا چه می کرده.
- نورهای مارفا نورهای مارفا، نورهایی غیرقابل توضیح هستند که به نورهای ارواح هم معروفند. این نورها در مارفا واقع در ایالت تگزاس دیده میشوند. میگویند این نورها به اندازه یک توپ بسکتبال هستند و در ارتفاع 2 متری زمین شناور میباشند. نورهای مارفا به رنگهای سفید، زرد، نارنجی یا قرمز و گاه سبز و آبی دیده شدهاند و به سرعت در جهات مختلف حرکت میکنند. هنوز هیچ کس از فاصله کاملا نزدیک آنها را ندیده است ولی دانشمندان احتمال میدهند این نورها، برق حاصله از تپههای کوارتز همان نزدیکی باشد.
- قتل حل نشده کوکب سیاه در سال 1947 جسد الیزابت شورت که به نحو دهشتناکی دو پاره شده و به شکل ویژه ای قرار گرفته بود، در یک پارکینگ در لس آنجلس کشف شد. معمای این جنایت و جنایات مشابه آن در آن سالها، تا به امروز حل نشده باقی مانده است.
- مهاجران رونوک در سال 1584 سر والتر رالی به دستور ملکه الیزابت اول به ساحل شرقی آمریکای شرقی رفت تا به وضع مهاجران انگلیسی سامان دهد. بین سالهای 1585 تا 1587 دو گروه از مهاجران در دو منطقه جای گرفتند و تشکیل مستعمره دادند. یکی از این گروهها به جنگ با قبایل بومی آمریکا پرداخت و پس از مدتی از آنجا که دیگر مواد غذایی و نیروی جنگیدن نداشتند دوباره به انگلستان بازگشتند. گروه دوم با بعضی از قبایل طرح دوستی ریختند ولی این سیاست هم نتیجهای نداشت و بسیاری از آنها کشته شدند. سرانجام این مهاجران شخصی به نام جان وایت را مامور کردند تا به انگلستان برود و کمک بیاورد. وایت به هنگام ترک آنجا دید که نود مرد، هفده زن و یازده بچه در آن مستعمره زندگی میکردند ولی وقتی در سال 1590 وایت دوباره به آمریکا برگشت هیچ اثری از آنها نبود، حتی اثری از دعوا و جنگ هم به چشم نمیخورد. این گروه از مهاجران به نام «مستعمره گمشده» معروف شدهاند و هنوز کسی از ساکنین آن خبری ندارد.
- مرد بالدار مرد بالدار نام موجودی عجیب است که اوج رویت آن بین سالهای 1966 و 1967 در ویرجینیای غربی بوده است. در سال 2007 هم گزارشهایی مبنی بر رویت آن موجود ثبت شده است. آنها که مرد بالدار را دیدهاند، میگویند این موجود سر ندارد، اما چشمان درشت و سرخی دارد که روی سینهاش میدرخشند. افراد زیادی تاکنون خبر دادهاند که مرد بالدار را دیدهاند ولی هیچ عکسی از آن در دست نمیباشد.
- دی. بی. کوپر دی.بی.کوپر یا دن کوپر نام مستعاری است که به یک هواپیماربا داده شده است. دن کوپر در تاریخ 24 نوامبر سال 1971 یک هواپیمای بویینگ 727 را ربود و پس از دریافت 200 هزار دلار در حالی که هواپیما بر روی اقیانوس آرام پرواز میکرد از آن پایین پرید. هیچکس نمیداند کوپر از آن پرش جان سالم به در برد یا نه، ولی در سال 1980 یک پسر بچه هشت ساله 5800 دلار اسکناس بیست دلاری خیس را در ساحل رودخانه کلمبیا پیدا کرد که شماره سریال آنها با شماره سریال پولهایی که به کوپر داده شد، یکی بود. همین اتفاق باعث شد که از آن پس در هواپیماها ردیاب فلزی کار بگذارند.
- ال چوپاکابرا ال چوپاکابرا ( مکنده خون بز ) بیشتر در کشورهای آمریکای لاتین دیده شده است و احتمالا موجودی سنگین وزن با جثهای کوچکتر از خرس میباشد که یک ردیف فلس شبیه دایناسورها از پشت گردن تا محل درآمــدن دم روی بـدن خود دارد. این نام لاتین به این دلیل بر روی آن گذاشته شده که به گفته شاهدها این موجود حیوانات به ویژه بز را میکشد و خون آنها را میمکد. میگویند این موجود صورتی شبیه سگ یا پلنگ، زبان دراز نوک تیز و دندانهای بزرگی دارد و بویی شبیه بوی گوگرد بر جای میگذارد و به هنگام خطر چشمانش قرمز رنگ شده و میدرخشند.
- کنت سن ژرمن کنت سن ژرمن نجیبزادهای ماجراجو، مخترع، دانشمند آماتور، نوازنده ویلون، آهنگساز آماتور و بالاخره مردی اسرارآمیز بود. او در زمینه علم کیمیاگری هم مهارتهایی داشت و مردم او را مرد شگفتانگیز مینامیدند. هیچ کس نفهمید او از کجا آمده بود. وی بدون هیچ ردپایی هم ناپدید شد، اما پس از آن چندین سازمان پنهانی و اسرارآمیز او را الگوی خود میدانستند. در سالهای اخیر هم چندین نفر ادعا کردهاند کنت سن ژرمن هستند. |
|
یک سوال ساده:اگر حالا قرار باشد بمیری و فقط یک کار بتوانی انجام دهی، آن کار چست؟
بیایید از عقبتر شروع کنیم، سوال ساده تر بپرسم
شما فکر میکنید کی بمیرید؟
چند سال و یا ند ماه و یا چند روز بعد؟
هیچ به این فکر کرده اید که شاید امروز یا فردا بمیرید؟
یا گمان می منید حالا، حالاها زنده هستند
چرا این فکر در ذهنمان هست، یا بهتر بگویم چرا از حقیقیت مرگ فرار می کنیم و با اینکه می دانیم هست و ممکن است هر لحظه آخرین لحظه زندگی م باشد بازهم آن را جدی نمی گیریم
بعضی میگویند ما جوان هستیم، از ایشان سوال میکنم مگر در محله یا خیابان شما اعلامیه جوانها 20 یا 30 ساله نیست، مگر آنها فکر می کردند قرار است بمیرند
بعضی می کویند ما نوجوان هستیم، نوجوان که جای خود دارد کودک و حتی نوزاد ها هم می میرند، انه هم بدون اطلاع قبلی
چون سالم هستیم و چون جوان هستیم دلیل نمی شود فردا یا همین امروز زنده باشیم
این امید به زندگی در هست، تا به حالا به یک مسن بیمار برخوردی، با اینکه دیگر مشخص است زیاد زنده نمی ماند ولیبازهم حرف از آینده 10 ساله می زند، می گوید عروسی نوه را ببینم و....
دیدی این فرار از مرگ ربطی به سن یا سلامتی ندارد، بیشتر ربط به این دارد که ما آماده نیستیم، آن قدر در این دنیا چیز ساخته ایم که دلمان نمی آید برویم، یا چون چیزی برای آخرت فراهم نکردیده ایم، امیدی به انجا نداریم، در کل چون دنیا مان بهتر از آنخرت است می خواهیم بمانیم اینجا و یا چون غافل از این هستیم که ما برای آنجا هستیم
برگردیم به سوالامان:اگر حالا قرار باشد بمیری و فقط یک کار بتوانی انجام دهی، آن کار چست؟
دوستان جواب دادند، هرکدام حرفی زدند می توانی روی روی نظرات یا لینک "حرفی زدند" وآنها را بخوانی
یکی از حرم گفت، یکی از استغفار، یکی از کگربلا، یکی از کارهای نیم تمام گفت و...
حالا سوال اینجاست خوب چرا ما صبرکنیم تا آن وقت برسد ین کارها را انجام دیم، از همین لحظه فکر کن امروز آخریم روز است ، اینجوری زندگی کن
جور برنامه ریزی کن که هر روز کارش انجام شود تا کار برای فردا که تو نیستی نماند، به کسی نداشته باش ف هیچ وقت آخر فردا نیستی که بدیی ات را بدهی، از کسی غیبت نکنف به کسی تهمت یا افترا نبند، فردایی وجود ندارد که تو حلالیت بخواهیی، اگر کسی کمک خواست به او کمک کن ، فردا که تو مردی می گوید آخرین روز زندگی اش هم دست از کمک بر نداشتف نمازت را درست بخوان اخرین نماز است، کربلا و مشهد نمی توانی بروی باشد بعد از هر نمازت سلام از دور که می توانی بدهی ، زیارت عاشورا که می توانی بخوانی، خوب هر روز آخر زندگی همین کار را بکن، به خانواده ات سخت نگیر ، یادت باشد روز است، هر روز روز آخرست
حلال شروع کن، فقط وقتی خواستی شروع کنی روز به قبله بایست و به امام حسین، به این فرزند شهید پیامبر، مرتضی و سید نسا سلام بده، بعد روز به مشهد به ایست به امام رعوف یلام بده دوباره رو به قبله به صاحب زمانت سلام بده
بعد شروع کن، همین
آخرین روز زندگی ات مبارک، اولین را ه سعادت مبارک، به بهشت خوش آمدی، وسلام امنین
با تو قدم می زنم برایت می گویم : که تو نزدیکی که شمعدانی های خانه ام دوباره غنچه کرده اند
وتو برایم می گویی: باید پرید حتی بدون بال و پر
لبخند می زنم و هیچ وقت نمی پرسم چرا
می گویم: این هوا بوی تو را برایم می آورد کاش همیشه از خانه ی ما بگذرد
می گویی: بگذار که این راه خطر داشته باشد
باران تند می شود دست هایت را بلند می کنی
زیر باران تیمم می کنی و من وضو می گیرم
نماز جماعت بر پا می کنی
پشت سر ما همه می خندند
و این بار خیابان مسجد می شود
آقایان بخوانند
1. در مقابل همسرخویش, گرفتاری های روزانه و حوادث تلخ و ناگوار زندگی را با اخم و چهره عبوس مطرح نکنید.
2. هدیه دادن مهرو محبت را زیاد میکند؛ به مناسبت های مختلف برای همسر خود هدیه ای هر چندکوچک خریداری و با چهره ای شاد و خندان به او تقدیم کنید.
3. چنانچه کمبودی در منزل مشاهده میشود, با کمال محبت و خوشرویی تذکر دهید.
4. در حضورهمسر خود, به هیچ وجه از زنان دیگر تمجید نکنید و توانایی های آنا را به رخ او
نکشید.
5. بابستگان خود نزد همسرتان نجوا نکنید.
6. هیچ گاه خود را برتر از همسر خود معرفی نکنید. سعی کنید "من" و "تو"
در زندگی زناشویی نباشد کلمه "ما" زندگی را گرم و لذت بخش میکند
7. وقتی که همسر شما عصبانی است, او را با مهر و محبت آرام کنید.
8. برای رفتن به مهمانی و گردش, سعی کنید همراه فرزندان و همسر خود باشید و پیشنهاد همسر
خود را در این مورد به علت خستگی و کار رد نکنید.
9. کارهای همسر خود, هر چند کوچک را تحسین کنید. تمجید و ستایش زن به علت روح لطیف و
مهربانی که دارد, کلید کامیابی در زندگی زناشویی است.
10. در قبال همسر خود, در امور مختلف قدرت نمایی نکنید.
11. همسرخود را در خانه محصور و محدود نکنید و وی را از دست یابی به شادی ها محروم نسازید.
12. شادی وخنده های خود را در محل کار خود به جا نگذارید و فراموش نکنید که همسر شما در خانه
هم نیازمند شادی و خنده های شماست.
13. کمک کردن در انجام کارهای منزل را فراموش نکنید و بدانید همان مقدار که شما در خارج از منزل
خسته میشوید, زن هم در منزل از کارهای خانه خسته میشود و نیازمند مساعدت و
قدردانی است.
گردآوری:گروه
سبک زندگی سیمرغ
منبع:هفته
نامه سلامت شماره 186