سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای فناوری و اطلاعاتpolymer (شیمی.نانو.مکانیک.پلاستیک.لاستیک.)


عاشق آسمونی
عاشقان
لحظه های آبی
پرسه زن بیتوته های خیال
وبلاگ شخصی محمدعلی مقامی
هو اللطیف

● بندیر ●
مهندسی پلیمر(کامپوزیت.الاستومر. پلاستیک.چسب ورزین و...)
بی عشق!!!
آخرین روز دنیا
مُهر بر لب زده
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
کانون فرهنگی شهدا
یک کلمه حرف حساب
روانشناسی آیناز
داشگاه آزاد دزفول
.: شهر عشق :.
بانک اطلاعاتی خودرو
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
پتی آباد سینمای ایران
منطقه آزاد
رازهای موفقیت زندگی
نور
توشه آخرت
عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
محمد قدرتی Mohammad Ghodrati
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
راه های و فواید و تاثیر و روحیه ... خدمتگذاری
ایـــــــران آزاد
پزشک انلاین
این نجوای شبانه من است
رویابین
* روان شناسی ** ** psychology *
حباب زندگی
ثانیه
دست نوشته
در تمام بن بستها راه آسمان باز است
مهندسی متالورژِی
دوزخیان زمین
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
mansour13
به دلتنگی هام دست نزن
حقوق و حقوقدانان
هامون و تفتان
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
کشکول
وبلاگ تخصصی مهندسی عمران
خبرهای داغ داغ
باران کوثری
عشق صورتی
دنیای بهانه
عشق طلاست
خانه اطلاعات
من هیچم
قدرت ابلیس
غلط غولوت
انجمن مهندسان ایرانی
just for milan & kaka
چالوس و نوشهر
نامه ی زرتشت
دنیای واقعی
تارنما
سامانتا
دختر و پسر ها وارد نشند اینجا مرکز عکس های جدید ودانلوده
محرما نه
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ماهیان آکواریمی
قدرت شیطان
.... تفریح و سرگرمی ...
عد ل
راز و نیاز با خدا
عاشقان میگویند
جزیره ی دیجیتالی من
خلوت تنهایی
پرسش مهر 9
نـــــــــــــــــــــــــــــور خــــــــــــــــــــــــــــدا
اس ام اس عاشقانه
طوبای طوی
قلم من توتم من است . . .
منتظران دل شکسته
محمدرضا جاودانی
روح .راه .ارامش
اهلبیت (ع)
::::: نـو ر و ز :::::
باور
در سایه سار وحدت
چشمای خیس من
جالبــــــــــات و ....
دنیای پلیمر
کسب در آمد از اینترنت
سخنان برگزیده دکتر شریعتی
شناسائی مولکول های شیمیائی
بانک اطلاعات نشریات کشور
استاد سخن پرداز
لینکستان
سایت تخصصی اطلاع رسانی بازیافت
صنعت خودرو
پلیمرهای نوری
انجمن های تخصصی مهندسی پزشکی
سایت تخصصی پلیمر
مهندسی صنایع پلیمر
فرشته ای در زمین
نجوا
مجلات دانش پلیمر
امام رضا
سکوت شب
برای آپلود مطلب اینجا را کلیک کنید
وبلاگ تخصصی گزارش کار های آزمایشگاه
پشت خطی
بانک اطلاعات نشریات کشور
کتابخانه عرفانی ما
فناوری
بهترین سایت دانلود رایگان
آگهی رایگان صنایع شیمیایی
امار لحظه به لحظه جهان
محاسبه وزن ایده ال
کتابخانه مجازی ایران
مرکز تقویم
عکس هایی از سرتاسر جهان
سایت اطلاعات پزشکی
موتور ترجمه گوگل
پایگاه اطلاع رسانی شغلی

اولین دانشنامه نرم افزار ایران
بانک مقالات روانشناسی
جدول
اپلود عکس
اوقات شرعی
ضرب المثل ها وحکایت ها
متن فینگیلیش بنویسید و به فارس
دانلود نرم افزار
سایت تخصصی نساجی
طراح سایت
مرجع اختصاصی کلمات اختصاری
کتابخانه مجازی ایران
کتابخانه مجازی ایران
کتابخانه مجازی ایران
کتابخانه مجازی ایران
کتابخانه مجازی ایران
این چیه؟
معماری

 
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"

کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"

مقداری خرد پشت "چه بدونم"

و اندکی درد پشت "اشکال نداره"

نهفته است!!!!!

ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
 
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
 
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!))

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!

فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!

همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.

پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
 

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود

 اما دیگری ماهیگیری 


نمیدانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار

 دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ

آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود .

لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و

فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم

است .

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما

 نیز ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم

 .

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .

هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
 

یک شب که من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم.    

 در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی."  


چی؟ یعنی چه؟  


و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:  


تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی ما هستی!  


و بعد در پاسخ به چشم‌های من که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:  


تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟  


خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده.    

برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.  


فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم.    

 با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.

 

چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره.    

بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. 

 

در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس. 

 
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. 

 

حتی فکر کنم سعی کرد من و امتحان که چون ازم خواست براش یک مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌بود. 

 

نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."  


در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب کنیم."  


در همین لحظه بود که گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."  


با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"  


عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی.   

 

تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."  


و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:  

 

"چرا نمی‌تونی من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟"  


خوب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنک شده که فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره."


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن


منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه :   

 من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن


شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش و میگه :   

زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن


معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه :    

من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

 

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه :   

معلمم یه هفته کامل نمیاد .  بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم


پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه :  

مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده


منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه :  

 ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه


شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه :   

زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت


معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه :  

کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق


پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه :  

 راحت باش برو مسافرت . معلمم برنامه اش عوض شد و میاد


مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه :  

 برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
داستان جالب,داستان آموزنده,داستان کوتاه

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است .مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است

و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .


مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامی وقت رفتن است .

تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامی دیر میشود برویم . ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .

مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم . تامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سام  از دست رفته ام را تجربه کنم .

بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره میکنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .

این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم میخوره . ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .

قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه میشه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
 

  

با کلی امید و آروز به خواستگاری دختر رویاهایتان رفته و پس از تشریفات و مراسمات فراوان تصمیم به ملاقات او میگیرید. قرار را تنظیم کرده و با اشتیاق فراوان در روز تعیین شده به سراغش میروید. ولی در هـمان لحـظات ابتدایی متوجه تغییر ناگهانی در طرز برخورد او نسـبـت به خود میشود.
ممکن است هرچه بافته اید پنبه شده باشد. اما چـرا؟
متاسفانه برخی از افراد تـا مـحـوطـه هـجده قـدم خـوبجلو میروند ولی در ضربه نهایی مرتکب اشتباه شـده و همه تلاشها را بر باد میدهند.
در این قسمت پنج اشتباه بزرگی که مردان هنگام ملاقات اولیه شریک زندگی آینده خود مرتکب میشوند را میخوانید.

 

1- او را لمس نکنید

چه از لحاظ شرعی و چه از لـحاظ اجـتـماعی نباید تا زمانیکه با همسر آینده خود محرم نشده اید او را لمس نمایید.سعی نکنید دست او را بگیرید و یا چسبیده به او بنشینید. برخی مردان به اشتباه تصور می کنند که لمـس کردن باعـث روشـن شـدن موتـور طرف مقابل شـده و وی نـیـز همان کار را انجام خواهد داد. در حالی که برعکس این مسئـله درست میباشد. هرقدر بیشتر سعی کنیـد دسـت او بـگیرید، بـه همان اندازه تمایل وی برای گرفتن دست شما کمتر خواهد شد.

یک مرد عاقل خودش را کنار کشیده و به همسرش اجازه میـدهد که در صورت تمـایلـش دسـت او را بـگیرد. بـه ایـن تـرتیب انسانی باکلاس و متشخص در نظر وی جلوه خواهید کرد.

2- درباره زنان دیگر صحبت نکنید

درمورد همسر یا نامزد قبلی خود حرف نزنید. در مورد دختر شگفت آوری که روزی خیال ازدواج با او را داشتید و در رویاهای خود او را می پروراندید، سختی به میان نیاورید. فکر کنید. وقتی زنی از مرد دیگر پیش شما تعریف میکند، دچار پریـشان حالـی مـی شوید. فضای اولین دیدار خود را با همسر آینده تان با صحبت نکردن درباره زنان دیگر رومانتـیـک و جذاب نگاه دارید.

3- فخر فروشی نکنید

همه زنان بارها و بارها شندیده اند، صدها و یا هزاران مرتبه.هرقدر بیشتر به لاف زدن و بالیدن به خود بپردازید، از جذابـیت کـمـتـری بـرخوردار خـواهیـد گشت. اجازه دهید او به تدریج به محاسن شما پی ببرد.بجای بیان قابلیتهای خود برای تحت تاثیر گذاشتن وی، بگذارید شما را به عنوان انسانی مبهم و اسرار آمیز که نمی تـواند درکـش کـنـد، تجربه نماید. این عمل باعث خواهد شد که او میزان علاقه اش برای خبردار شدن از وضعیتهای گوناگون شما از قبیل شرایط پولی، ورزشی، کاری و غیره افزایش چشمگیری بیاید.

4- گفتگو را ملایم و مثبت نگاهدارید

برخی اوقات مردان بدون فکر کردن و حتی بدو ن اینکه بدانند چه کار میـکنند، صحـبت را به موضوعاتی سـنگین و منفی می کشانند. هیچ دلیل مفید و سازنده ای بـرای اینـکار وجود نداشته و تنها باعث از بین بردن لطف گفتگو و کاهش اشتیاق طرف مقابل خواهد شد. این کاری روماتیک نیست! در مـورد تـروریسم، ویـروس سارس و یا اینکه مدیر شما آدم بداخلاقی است،صحبت نکنید.جزئیات دلایل جدا شدن از همسر یا نامزد قبلی خود را بازگو ننمایید. موضوعات سنگین را کنار بگذارید!

5- در مورد مسائل جنسی صحبت نکنید

زنان از شنیدن صـحبـتهای جنسی متنفرند. برخی از مردان اینکار را انجام میدهند ولی شما قرار نـیـست بـه ایـن عـمـل مـبـادرت ورزیـد چون می خواهید متفاوت باشید. مایل نیستید از طریق گفتن اینکه چقدر به مسائل جنسی اهمیت میدهید او را تـحـت تاثـیـر قرار دهید. دوسـت ندارید به برخی چیزها تلویحا”” اشاره کنید تا این تصور را در او بوجود آورد که میتوانید قهرمان رویاهای جنسی او باشید. خیر. شما میخواهید آرام و با کلاس باشید. اگر در ملاقات آغازین با شریک آینده زندگی خود مسائل جنسی را پیش بکشید در حقیقت به میزان احساس راحتی و آرامش او حمله خواهید کرد.

خوب، آقایان اینهم از این. اکنون شـروع کـرده و در خـواستگاری بعدی این پیشنهادات را بکار برده و نتیجه را حتما”” به ما گزارش کنید.

بخاطر داشته بـاشـید: اگـر آنچـه که صحصیح است را انجام دهید، او از دست شما رها نخواهد شد. 

اشتباه,اولین دیدار,برخورد,ملاقات,مطلب جالب,مطلب آموزنده,آقایان,خانم ها,خواستگاری,همسر


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور

در یک گاردن پارتی خانم ژولی پایش به سنگی خورد

وبا پشقاب غذا در دستش به زمین خورد، علت زمین

خوردنش کفش جدید ش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود.

دوستان کمک کرده و او را از زمین بلند و بر نیمکتی نشاندند

و جویای حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتی ندارد.

مهماندار پشقاب جدیدی با غذا به ایشان داد.

خانم ژولی بعد از ظهر خوبی را به اتفاق دوستانش گذراند

و بسیار راضی به اتفاق همسرش به خانه برگشت.
 

چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در

گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که

ژولی را به بیمارستان برده اند.

خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان

فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی

A..V.C (Accident vasculaire c?ébral)

تشخیص دادند.


چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی

می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی

برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید 
 

بقیه در ادامه مطلب


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم

 و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!!

 ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.

 من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست


باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد،

 از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد،

 برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند

 و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش،

 در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند،

 به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم،

 لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان .....


ارسال شده در توسط جواد ابراهیم پور
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >